سنایی؛ شاعر زُهد و مَثل
سنایی؛ شاعر زُهد و مَثل
سنایی؛ شاعر زُهد و مَثل
نويسنده: محمد باقر موحدی
اشاره
زندگی سنایی
آثار سنایی
خیز و بیا مُلْک سنایی ببین
سنایی، یکی از پرُکارترین شاعران زبان و ادبیات فارسی است. علاوه بردیوان که شامل چهارده هزار بیت است، چند اثر منظوم و منثور دیگر دارد که عبارتند از:
1. حدیقه الحقیقه شامل ده باب از جمله: توحید، ذکر کلام باری، نعت نبی، فضیلت علم و معنی عقل، حکمت و امثال. این کتاب دگرگونی بسیاری در شعر فارسی پدیدآورد و شاعران را متوجّه آوردن معانی عقلی، حکمی و عرفانی در شعر کرد.
2. سیر العباد الی المعاد، منظومهای است رمزی و عرفانی که در آنْ نوعی سفر به عالَم روحانیات بیان شده است.
3. کارنامه بلخ یا مُطایبه نامه، منظومه کوتاهی است در حدود پانصد بیت که سنایی به هنگام اقامت در بلخ سروده است.
4. تحریمَةُ القلم، مثنوی بسیار کوتاهی است در حدود صد بیت که خطاب به قلم سروده و سپس وارد مسائل عرفانی میشود.
5. مکاتیب سنایی، شامل چند نامه از حکیم سنایی است.
سنایی، شاعری دارای دو دوران:
دوران اول، مصادف با آغاز کار شعر و شاعری اوست. او در این دوره، در دربار سلاطین بهسر میبرد و با مداحی، نزد پادشاهان به دنبال مقام و مرتبت و زندگیاش غرق در خوشگذرانی و عشرتطلبی بود. این دوره، دوره تاریک زندگی سنایی است؛ زیرا مانند شاعران هم عصر خویش، تمام سعی و تلاش خود را به ساختن قصاید مدحی و اغراقآمیز درباره سلاطین نالایق معطوف کرده بود. ولی چندی نگذشت که وارد دوره دوم زندگی شده، از این روش زندگی بیزاری جُست و به عالم معنا روی آورد. در این دوره که دوره روشن و بیداری زندگی سنایی است، او مداحی پادشاهان و بزرگان عصر را کنار نهاد و زهد و عبادت در پیش گرفت. در این راه کار او به حایی رسید که حتی وقتی سلطان وقت، بهرامشاه خواست خواهر خود را به عقد او درآوَرَد، سنایی نپذیرفت و در جواب گفت:
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم و گر خواهم
ور تو تاجی دهی ز احسانم
به سر تو که تاج نستانم
سنایی، شاعر زهد و مثل
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم
سنایی، منتقد اجتماع با سلاح زهد
گزیدهای چند از قصاید سنایی
مکن در جسم و جان منزل، که ایندون است و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
چه مانی بهر مُرداری چو زاغان اندرین پَستی
قفس بشکن چو طاووسان، یکی بَرْ پَرْ، برین بالا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرمیزندگیخواهی
که ادریس از چنین مُردن بهشتی گشت پیش از ما
درگه خلق و درگاه خداوند
درگه خلق، همه زرق و فریب است و هوسْ
کار، درگاه خداوندِ جهان دارد و بَسْ
هر که او نام کَسی یافت، از آن درگه یافت
ای برادر، کَسِ او باش و میندیش از کَسْ
گر چه در طاعتی، از حضرت او «لاتَأمَنْ»
ورچه با معصیتی، از در او «لا تَیْأَسْ»
ورچه خوبی، به سوی زشت، به خواری مَنِگر
کاندرین مُلْک چو طاووس، بِه کارَست مگس
چنگ در گفته یزدان و پیمبر زن و رُو
کانچه قرآن و خبرنیست فسانهست و هوس
شرط مردان حق
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
پس اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بُوَد
بر درِ دل بودن و جان پیش فرمان داشتن
شرط مؤمن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن
شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن
دین و زهد
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن
دین چه باشد؟ خویشتن در حکم دیّان داشتن
زهد چِبْوَد؟ هر چه جز حق روی از آن برتافتن
زهد نَبْوَدْ روی چون طاعون و قطران داشتن
شکایت از غربت اسلام در میان مسلمانان
مسلمانان مسلمانان، مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان، پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمی است، بر عرفی و عاداتی
دریغا کومسلمانی دریغا کومسلمانی؟
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محروماند ازین عشرت هوسگویان یونانی
نعت علی علیهالسلام
ای امیرالمؤمنین ای شمع دینای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز، رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لَگَن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی برخویشتن
هیچ کس را در جهان، این مایه مردی نبود
کوبه میدان خطر سازد برای دین، وطن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مرتو را ای بوالحسن
غزل سنایی
توحید
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمّی تو فزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
قطعات سنایی
ارزش سفر
خانه خویش، مرد را بند است
چون به لنگ اندرون بُوَد گوهر
کس نداند که قیمتش چند است
مضرت مصاحبت با بدان
گر چه پاکی ، تو را پلید کند
آفتاب ار چه روشن است، او را
پـارهای ابـر ، ناپدید کند
رسم زیستن
بیشتر بیرَه و کمتر بِه رَهَنْه
تو چنان زی که بمیری، بِرَهی
نه چنان چون تو بمیری بِرَهَنْه
خاک ساری و فروافتادگی
تا چون هواتْ بر همه کس قادری بُوَد
چون آب نفع خویش به هرکس همی رسان
تا هم چو آتشت ز جهان برتری بُوَد
وقت شناسی
که اکنون است بیشک زندگانی
مکن هرگز حوالت سوی فردا
که حال و قصّه ی فردا ندانی
مذمت میگساری
ننهد مرد خردمند سوی مستی پِیْ
چه خوری چیزی، کز خوردن آن چیز تو را
نِیْ، چون سرو نماید به مثل، سروْ چو نِیْ
گر کنی بخشش گویند که:«مِیْ کرد نه او!»
ورکنی عربده گویند که: «وی کرد نه مِیْ»
گفتار کریمان
که «اندر همه عالم چه بِه؟ای سام نریمان»
او داد جوابش که«درین عالم فانی،
گفتار حکیمان بِه و کردار کریمان»
ابله و اشتر
گفت نقشت همه کژ است چرا؟»
گفت اشتر که «اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار!
در کژیام مکن به عیب نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی، راستی گمان آمد».
منبع: سایت حوزه
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}